از همان روز اول که خودکارم
روی اسم زیبای تو ثابت ایستاد
از اواسط ماه دی که
نگاه سردم به چشمان سیاه تو افتاد
پشت دیوار بلند غربت
حس بودن تو
همین نزدیکی ها - چند خیابانی آن طرف تر -
تنهاییم را به قرنطینه فرستاد !
دیگر فهمیده ام که
این حس موقتی نیست
حال دگرگون این روز های من
از فشار درس و روزگار و خستگی نیست !
من به تو محتاجم اما
همه مشکل من اینجا
چیزی غیر از این ترس لعنتی نیست !
حالا که بر سر دو راهی جهنم و بهشتم
می ترسم که تو
غلط بگیری از دیکته هایی که نوشتم !
رفاقت بار سنگینیست !!! کسی بر دوش میگیرد ، که یک دنیا وفا دارد . . .
نظرات شما عزیزان: